محل تبلیغات شما



با اینکه خیلی سرماییم، ولی هیچی برام لذت بخش تر از یه حریم گرم

کوچیک تو یه حجم انبوه سرما نیست. 

مث یه آتیش گرم تو شبای سرد زمستون، که از رو به رو گرم باشی و

از پشت سر سرما رو حس کنی. 

یا حتی گرمای زیر پتو توی تابستون، وقتی باد کولر کل فضا رو سرد کرده.

امشب با یه پتو نتونستم سرما رو مهار کنم. ناچار چپیدم زیر دو پتو. 

شبای خوزستانم خنک شده. کولر بزنی یخ می کنی.


خیلی وقته سر نزدم اینجا. مادر شوهرم یه مقدار حالش خوب نبود. 

یه هفته رفتیم پیشش موندیم. الانم شوهرم رفته تهران خونه ی اونا

که ما تونستیم بیایم خونه ی خودمون. 

امروز بالاخره رفتم گوشی گرفتم. مردم از بی گوشی بودن. 

حلقم تا پشت گوشم وا می شه از بس خوابم میاد.

فقط موندم چرا بیدارم هنوز! 


می تونم بگم مادر شوهرم به معنای واقعی یه دیکتاتوره. همیشه می گه

من تنها حرف خودمو قبول دارم و خدا هم نمی تونه

خلاف حرفمو ثابت کنه.

درسته اوایل نامزدی قبول کردم شوهرم زندگی کنم ولی خداییش

من کسی نیستم که تحت امر باشم. خواهر شوهرم می گفت مادرش

می خواد فرمانروایی کنه و از من می خواست باهاش کنار بیام.

ولی گفتم نمی تونم. گفتم من خودم آدم قدرت طلبیم و زیر بار حرف

آمرانه نمی رم.

حالا که بیشتر از یه ماهه ازدواج کردیم و با موافقت همگی ما خونه ی

جدا گرفتیم، انتظار داره هر روز بریم خونه ش و شبا اونجا بخوابیم.

خداییش یه هفته هم رفتم ولی اینکه زندگی نیست.

اولین باری رو که خانواده ی شوهرمو دیدم یادمه.

به جای اینکه درباره ی خودم کنجکاو باشن، در مورد اصل و نسب و 

آباء و اجدادم سوال کردن. 

اول نمی دونستم چرا ولی بعد فهمیدم خانواده ی مادر شوهرم اصالتا

قاجاری هستن و خانواده ی پدر شوهرم از خان ها و بزرگان زمان 

خودشون بودن.

خدا رو شکر خانواده های پدری و مادری من هم هر دو جد اندر جد

خان و بزرگ زاده بودن. 

حالا با دونستن این مطلب که منم چیزی از خودشون کم ندارم،

حق ندارن ازم انتظار دیگه ای داشته باشن.

من نمی تونم گوش به فرمان باشم و چشم بگم به کسی.

دیروز مادر شوهرم می گفت به من نگو شخصیتت چطوریه.

ما فلان طور هستیم و تو باید درک کنی.

باید جوری رفتار کنی که ما هستیم. گفتم نه می تونم و نه می خوام.

خیلی حرفا زد که واقعا کفرم دراومد. یه جا اومدم جوابشو اساسی

بدم که شوهر خواهر شوهرم اشاره کرد چیزی نگو.

به خدا اگه مادر شوهرم شخصیتش اینطوری نبود، راضی بودم توی

خونه ش زندگی کنم و توی مخارجمون صرفه جویی بشه.

ولی چیکار کنم. شوهرم خودش می گه توی فامیلشون مامانش

به غول مرحله ی آخر معروفه!


خواهرم یه توله هاپوی کوچولو تو کوچه پیدا کرد.

با مامانش و خواهر برادراش تو یه خونه نیمه ساخته نزدیک خونه 

مامانم اینا زندگی می کردن.

حالا نه اثری از مامانه هست نه بقیه ی توله ها. این طفلی تنها مونده.

زیر بارون خیس و سرگردون تو کوچه مونده بود و از سرما می لرزید. 

آوردیمش خونه گرمش کردیم آب و خوراکی بهش دادیم. 

کاش مامانش پیدا شه. چه چشمای معصوم و قشنگی داره. 


قدیما زمستونا تو خونه 250 تا لباس بافت می پوشیدیم، بعد تا سرمونو

می کشیدیم تو حیاط قندیل می بستیم و شیرجه می زدیم داخل بخاری

رو بغل می کردیم. 

حالا با همون تی شرت تابستون می چرخیم تو حیاط. 

نه که سرد نباشه ولی غیر قابل تحمل نیست. 

من یه سرماییِ عاشق سرمام. 

واقعا سرما برام لذت بخشه. بخصوص کنار یه آتیش تو دشت و دمن. 


امروز تولدمه ولی عشقم پیشم نیست. من خوزستانم اون اصفهان. 

با این حال بازم سوپرایزم کرد. منم که عاشق سوپرایز 

حالا چه جوری. تماس گرفت پرسید کجایی، گفتم تازه از حموم دراومدم. 

گفت تو اتاقتی، گفتم آره. گفت برو زیر بالشتو نگاه کن. 

رفتم بالشمو زدم کنار دیدم یه بسته اونجاست. بازش کردم دیدم یه انگشتره

با طرح تاج. خیلی ظریف و نگین کاری شده. واقعا خوشگل بود. 

هیجان انگیز شدم. 

عشقم گفت چون خودش نمی تونست بیاد، از یکی از دوستاش خواست

یه طلا فروش آشنا تو شهر ما بهش معرفی کنه. 

بعد با طلا فروشه صحبت کرد که عکس انگشتراشو براش بفرسته.

از بین عکسا یکی رو انتخاب کرد و مبلغش رو فرستاد برای آقای طلا فروش.

از اون ور هم تماس گرفت با فرشید پسر عموم گفت بره تحویلش بگیره.

بعد باز تماس گرفت با مریم خواهرم که بسته رو از فرشید بگیره تو اتاقم قایمش کنه. 

قربون عشقم برم دلم براش یه ذره شده. کاش پیشم بود این شب تولدم.

راستی. 

تولدم مبارک 


دو ماه قبل از عروسی مون بود. شکیب به خاطر کارش نمی تونست بیاد

خوزستان. واسه همینم خودم تنهایی باید هماهنگیا رو انجام می دادم. 

تالار، فیلمبردار، ارکستر، آرایشگاه، آتلیه، تدارکات پذیرایی، لباس عروس و

خلاصه همه چیزا رو تنهایی هماهنگی شونو انجام دادم. 

خونه مونم که پول رهنشو داده بودیم. همه چیز از دو ماه قبل از تاریخ

مورد نظرمون آماده بود. 

حالا چیزی به عروسی نمونده بود که خبر آوردن دختر پسر دایی مامانم

ورداشته خودشو دار زده مرده. 

مراسمشم میفتاد همون تاریخ عروسی ما. 

جوری حالم بد شد که نگو. هیچ کاری هم نمی تونستم بکنم. 

اگه می خواستم عقبش بندازم نزدیک ترین زمان می شد دو ماه بعد. 

تازه اگه تمام پکیج مد نظرم رو اون موقع می تونستم دوباره هماهنگ کنم. 

هیچی دیگه مامانم رفت از داییش و پسر داییش اجازه گرفت و عروسی رو

برگزار کردیم. اونم در حالی که نصف فامیل ما نبودن.

خیلی حالم گرفته شد. خیلی ناراحت شدم. از دختره که این کارو کرده بود

متنفر شدم. و همچنان متنفر بودم تا همین چند روز پیش. 

همه می گفتن مرده. نباید از مرده چیزی به دل گرفت ولی من نمی تونستم

حلالش کنم که باعث شده بود بهترین شب زندگیم خلوت باشه. 

می گفتم اگه مرگش خودخواسته نبود اصلا اذیت نمی شدم ولی چون خودش

این تصمیمو گرفته بود پس هیچ وقت نمی بخشمش. 

پنجشنبه ی گذشته بود که رفتیم سر خاک بابابزرگم. سومین سالروز نبودنش

بود. چند متر اون طرف تر، این دختر دفن شده بود. هر بار سر خاک بابابزرگم

می رفتم می دیدمش و می گفتم بهش که نبخشیدمش. 

ولی اون روز بعد مدت ها باباشو دیدم. پسر دایی مامانمو. 

بالا سر دخترش وایساده بود و پشت سر هم سیگار می کشید. 

نمی دونم قبلش سیگاری بود یا نه ولی اون روز یه ریز سیگار دستش بود.

بعد از گذشت چند ماه، هنوز نمی تونست دخترشو تنها بذاره و بره. 

تا جایی که می تونست می موند اونجا و خیره می شد به سنگ سرد قبر

دخترش. دلم براش سوخت. برا پدری که حتما خیلی حسرتا با رفتن دخترش

به دلش موند. 

اون لحظه حس کردم دیگه از دختره متنفر نیستم. فقط به خاطر پدرش. 

اون موقع تونستم بگم بخشیدمت به خاطر بابات. مردی که رنج کشیده بود. 

و اگه بدونه دخترش در عذابه بازم رنج می کشه. 


تبلیغات

محل تبلیغات شما

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها